تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری
همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری
●
تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی
غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری
●
شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوه
هجوم لشکر چنگیزی، گواهت این غم تاتاری
●
بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند
مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری
●
همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید
ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!!
●
کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی
رفیق ماهی و مهتابی؛ عزیز سرو و سپیداری
●
چقدر منتظرت بودم! ببینمت کمی آسوده
دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری!
به شهر عافیت، مأوی ندارم
بغیر از کوی حرمان، جا ندارم
●/span>
من از پروانه دارم چشم تحسین
ز عشاق دگر، پروا ندارم
●/span>
بهشتم میدهد رضوان به طاعت
سر و سامان این سودا ندارم
●/span>
بهائی جوید از من زهد و تقوی
سخن کوتاه، من اینها ندارم
مردی که بر فراز زمان ایستاده است
غمگینترین مسافر تنهای جاده است
●
شب در عبور، جاده پُر از وحشت و هراس
اما هنوز مرد مسافر، پیاده است
●
او را به شب چه کار و به این ابرهای تار؟
او چون نگاه آینهها صاف و ساده است
●
مستی گرفته خوشهی انگور از لبش
«همراز عشق و همنفس جام باده است»
●
دیگر چه جای غم که نهال جوان من
چون کوه در هجوم خزان ایستاده است
●
تنها نه ایستاده که در بارش خزان
چون شاخسار سبز غزل، غنچه داده است
●
با بالهای خسته به خورشید میرسد
پرواز روشنش به من این مژده داده است
دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
●
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
●
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو
کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
●
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست
کز کاخ هنر نادرهکاران همه رفتند
●
افسوس که افسانهسرایان همه خفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
●
فریاد که گنجینهطرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
●
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
●
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
●
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
●
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
●
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
●
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
●
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
●
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
●
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
●
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
●
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
مهربانا! عاشقانه سر بنه بر دامنم
تا که مدهوشت کند عطرِ گُل پیراهنم
●
چیست این احساس سرسبزِ بهارآور، بگو
شاخهای از نسترن، یا دست تو برگردنم؟
●
از تب عشق تو چون خورشید میسوزم، بخوان
راز این دلدادگی را در نگاه روشنم
●
آنکه میخواند مرا در خلوت شبها تویی
اینکه میبوید تو را در عطر شببوها منم
●
در هجوم بیکسی تنها تو با من دوست باش
چون تو باشی گو تمام خلق باشد دشمنم
●
تشنهی نوشیدن آوازهایت ماندهام
کی میآیی از غزل باران بباری بر تنم؟
ای ترک ترا با دل احرار چه کارست؟
نه این دل ما غارت ترکان تتارست
●/span>
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل
با ما چه سبب هست ترا، یا چه شمارست؟
●/span>
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست؟
●/span>
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست
●/span>
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم
امسال به هش باش که امسال نه پارست
●/span>
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی
نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست
●/span>
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست
این خوی بد و عادت تو چند هزارست
●/span>
خوی تو همیگردد و خویی که نگردد
خوی ملک پیلتن شیر شکارست
●/span>
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست
●/span>
آن ملکستانی که هر آن ملک که بستاند
کو تیغ بدو تیز کند ملکسپارست
●/span>
در لشکر اسکندر از اسب نبودی
چندانکه در این لشکر از پیل قطارست
●/span>
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون
هفتاد منی گرز شه شیر شکارست
●/span>
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر
وین تخت شه مشرق از زر عیارست
●/span>
گویند که آن تخت ورا باد ببردی
وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست
●/span>
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست
●/span>
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست
وز کیسهی شاهانش هر روز نثارست
●/span>
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز
دیدار شه پیلتن شیرشکارست
●/span>
آمد ملکا عید و می لعل همیگیر
کاین می سبب رستن بنیان ضرارست
●/span>
می بر تو حلالست که در دار قراری
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست
●/span>
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست
●/span>
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست
چشمت به سوی آن صنم باده گسارست
ای شمع جان! خــدارا، پروانه را مــسوزان
آهنگ عـــشق دارد، دیــــوانه را مـــسوزان
●
بنـــیاد مهــــر باشــــد انــــدر دل مــــحبان
دل، جایگاه یار است، این خانه را مسوزان
●
ای محتسب! خدا را شــرم از نوای ما کن
جانم بگیر و برسوز، میخانه را مـسوزان
●
هندوی مــــن در آتش، زایین خـود مینداز
ای لاله بهر «بگون» جانانه را مــسوزان
●
ای باغبان هستی اشجار خشک بر بسوز
ترشاخه های مستیم، مستانه را مسوزان
●
آزاده مــرغ عشقم، دارم هــــــوای بـستان
صیاد ناجوانمرد! کاشانـه را مـــــسوزان
●
یارب به حــق عشقت، درد «ظفر» دوا کن
آتش به خصــــم انداز فــرزانه را مسوزان