●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

بهاریه (محمد جلال الدین بلخی)

امروز روز شادی و امسال سال گل

نیکوست حال ما که نکو باد حال گل

گل را مدد رسید زگلزار روی دوست

تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل

مست است چشم نرگس و خندان دهان باغ

از کرّ و فرّ و رونق لطف و کمال گل

سوسن زبان گشوده و گفته به گوش سرو

اسرار عشق بلبل و حسن خصال گل

جامه دران رسید گل از بهر داد ما

زان می دریم جامه به بوی وصال گل

گل آن جهانی است نگنجد درین جهان

در عالم خیال چه گنجد خیال گل

گل کیست؟ قاصدیست ز بستان عقل و جان

گل چیست؟ رقعه ایست ز جاه و جمال گل

گیریم دامن گل و همراه گل شویم

رقصان همی رویم به اصل و نهان گل

اصل و نهال گل، عرق لطف مصطفاست

زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل

زنده کنند و باز پر و بال نو دهند

هر چند بر کنید شما پر و بال گل

مانند چار مرغ خلیل از پی وفا

در دعوت بهار ببین امتثال گل

خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وار

می خند زیر لب تو به زیر ظلال گل

خانه نشین عشق (فروغی)

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد

یک باره پری از نظر خلق نهان شد

گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد

ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت

بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد

نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت

سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت

تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

هم قاصد جانان سبک از راه نیامد

هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد

چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت

اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد

مقصود خود از خاک در کعبه نجستم

باید که به جان معتکف دیر مغان شد

تا دم زدم از معجزۀ پیر خرابات

صوفی به یقین آمد و زاهد به گمان شد

پیرانه سر آمد به کفم دامن طفلی

المنه لله که مرا بخت جوان شد

تا خانه نشین در عشقیم فروغی

خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد


نامه به انوشیروان (پروین اعتصامی)

بزرگمهر، به نوشیروان نوشت که خلق

ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند

شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند

چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند

چرا کنند کم از دسترنج مسکینان

چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند

چو کج روی تو! نپویند دیگران ره راست

چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند

به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای

سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند

جواب نامه‌ی مظلوم را، تو خویش فرست

بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند

زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر

به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند

اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز

هزار دفتر انصاف را سیاه کنند

اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد

دروغگو و بداندیش را گواه کنند

بسمع شه نرسانند حاسدان قوی

تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند

بپوش چشم ز پندار و عُجب، کاین دو شریک

بر آن سراند، که تا فرصتی تباه کنند

چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان

ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند

بترس ز آه ستمدیدگان، که در دل شب

نشسته‌اند که نفرین بپادشاه کنند

از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی

به یک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند

سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است

صحیفه‌ای که در آن، ثبت اشک و آه کنند

چو شاه جور کند، خلق در امید نجات

همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند

هزار دزد، کمین کرده‌اند بر سر راه

چنان مباش که بر موکب تو راه کنند

مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش

چنین معامله را بهر انتباه کنند

تو، کیمیای بزرگی بجوی، بی‌خبران

بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند

نهان نشسته (هوشنگ ابنهاج)

نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوی تو می‌دوند هان! ای تو همیشه در میان

در چمن تو می‌چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می‌پرد باز سپید کهکشان

هر چه به گرد خویشتن می‌نگرم در این چمن
آینه ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گل بوستان سرا از پس پرده‌ها درآ
بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته‌ای باغ درون هسته‌ای
هسته فرو شکسته‌ای کاین همه باغ شد روان

آه که می‌زند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان

پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان

شهر خاموش (نصرت رحمانی)

شهریست در خموشی و

                               دیوارهای شهر

گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست



با خویشتن به زمزمه ام این حدیث را؛

یا هست آنچه نیست

                          و یا نیست آنچه هست


داغم به لب ز بوسه یک شب که شامگاه

زخمی نهاد بر دلم و

                          آشنا شدیم


با یک نگاه عهد ببستیم و او مرا
نشناخت کیستم !

                       سپس از هم جدا شدیم


شهریست در خموشی پرهای یک کلاغ

بر پشت بام کلبه ی متروک ریخته


یخ بسته است، گربه سر ناودان کج
مردی به راه مرده و

                        مردی گریخته
 
 

 

گناه کبیره (امید مهدی نژاد)

قلبی شکسته بود، وضویی جبیره شد
سروی نشسته بود، عشایی وتیره شد

اشکی کنار پنجره غلتید، گر گرفت
آهی به روی آینه افتاد، تیره شد
 

پهلویی از شقاوت نامحرمی شکست
اشکی برای مَحرم دردی ذخیره شد
 

بانویی از تمام دلش چشم بست و رفت
مردی تمام وسعت غم را پذیره شد 

 
اف گفت بر سکوت بنی آدم آسمان
نسلی نگاه کرد، گناهی کبیره شد

بت عیار (شاطر عباس صبوحی)

کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار

در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست دوست
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار

از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار

هر چه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز
گر دهی یک بوسه ام زان لعل شکربار بار

ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز
تا به مستی افکنم در رشته ی زنّار نار

مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار

ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش هوش
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار

سوختگان (اوحدی مراغه ای)

ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته
صد دل ز مهر روی تو بر من بسوخته

سنگین دل تو در همه عمر از طریق مهر
بر حال من نسوخته و آهن بسوخته

هردم ز غصه، چیست نگویی مراد تو؟
زین ناتوان عاشق خرمن بسوخته

بی‌چهره‌ی چو شمع تو در خلوت تنم
دل را چراغ مرده و روغن بسوخته

بر درد و داغ و محنت و اندوه و رنج من
هم مرد خسته گشته و هم زن بسوخته

در مسکنی که این دل مسکین کشیده دم
خرمن به باد داده و مسکن بسوخته

چون اوحدی مرا ز غمت آتش جگر
در آستین گرفته و دامن بسوخته