ای فرصت همیشه پُر از ابهام! ای یأس ناگزیر زمستانی!
من میروم به سوی بهاری نو، در انتهای یک شب بارانی
در برگریز آن شب پُرتشویش، در فصل دردناک فراموشی
من دیدم آن شکوه تناور را از پشت چشمهای تو، پنهانی
چون شعر ناسرودهی یک شاعر، من مانده در اسارت یک تردید
او با تمام حنجرهاش فریاد، او با تمامِ یک دل توفانی،
میگفت: جای ماندن و مُردن نیست، باید به سمت سرخترین گُل رفت
باید شکست خواب زمستان را، ای شهر سرد و ساکت سیمانی!
●
آن شب که کوچه حسّ غریبی داشت، گویا شکوه گام مرا میخواند
من ماندم و جنون خطر کردن، در جادههای کور پریشانی
این شهر جای ماندن و مُردن نیست، باید دوباره بار سفر بندم
فریاد میزنم که: خداحافظ! ای یأس ناگزیر زمستانی!
چهقدر آینهواری، چه از تو لبریزم
همیشه سبز کجایی؟ اسیر پاییزم
●
من آن مسافر تشنه، تو چشمهای روشن
چگونه از تب نوشیدنت بپرهیزم
●
اگرچه شوق پریدن نمانده در پَر من
اشارهای کن و رخصت بده که برخیزم
●
بریز شورِ غزل، سوزِ عشق مولانا
به روح خستهی من آی شمستبریزم
●
میآیی از پس این جادههای طولانی
و من به پای تو شعر و شکوفه میریزم
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
●
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
●
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والائی ست
●
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
●
در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مرغکان دریائی ست
●
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
●
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست
کاش می شد شعر چشمانت سرود
یا که عطرخنده هایت را ربود
●
کاش می شد در نگاهت جا شوم
لحظه ای در آیینه پیدا شوم
●
کاش می شد حس باران را کشید
گریه ی آن شهسواران را شنید
●
کاش می شد عقده ها را باز کرد
همره باد صبا پرواز کرد
●
کاش می شد شعر من از بر کنی
غصه هایم را خودت باور کنی...
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
●
شرح این قصه جانسوز نهفتن تا کی
سوختم ، سوختم این راز نگفتن تا کی
●
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویـی بودیم
●
دین و دل باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
●
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
●
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
●
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
●
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
با دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
●
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی روی تو رفت
●
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
در حسرت آن رویم، آن روی تماشایی
آن چشم و لب و گونه، آن جلوه ی رویایی
●
در حسرت آن یارم آن یار پریچهره
در حسرت دیدارش من ماندم و تنهایی
●
من بار غم عشقت بر دوش کشم هر دم
در حیرتم از خویش و این صبر وشکیبایی
●
امید دهم جان را با صحبت هر روزه
بازی دهم این دل را با عکس فریبایی
●
یاس و مه و من تنها در حسرت دیداری
قلب و من و جان غمگین، سودازده، شیدایی
●
ای کاش شود روزی، آیی تو در این خانه
وز یمن وجود خود این خانه بیارایی
●
شب آمد و تنهایی، شب آمد و خاموشی
من ماندم و یاد تو وین عشق اهورایی
تو ای سرچشمه پاکی و رادی
که فطرت را، زجانت آب دادی
●
تو نوری ، دیگران شام سیاهند
تو فریادی و دیگر ها ، چو آهند
●
تو صبح روشنی ، ما کلبه غم
تو شادی ، ما سیاهیهای ماتم
●
تو از نور خدایی ، ما زخاکیم
تو دریایی و ما تیره مغاکیم
●
تو جان مطمئنی ، ما پریشیم
تو از خود رسته ، ما در بند خویشیم
●
مگر تو دیگری ، ما نیز ، دیگر
شگفتا از تو و الله اکبر
●
چه میگویم "تو و ما" ، این روا نیست
همانا جز قیاسی نابجانیست
●
خرد خندد بر این ناپخته سنجش
دل افتد زین "تو و مایی" به رنجش
●
تو مرد هرچه ای ، ما خویش هیچیم
همان بهتر که با مردان نپیچیم
●
تو "هر چندی" ، تو "هر گاهی ، تو بیشی
به جز حق و نبی ، از جمله پیشی
●
فلق خون تو را آب وضو کرد
رخت را قبله گاه آرزو کرد
●
سحر کز شام ، صبح روشن آرد
اشارتها به چشمان تو دارد
●
اگر کوهی ، بلند استاده کوهی
سرافرازی ، شکوهی ، بی ستوهی
●
گر اقیانوس ، اقیانوس آرام
نه آغاز تو پیدا و نه انجام
●
شب تاریخ را مرغ شبی ، شب
به جز حق حق نداری هیچ برلب
●
سحر آیینه ای پیش نگاهت
سپیده تیره فرشی پیش راهت
●
تو چون موسیقی نور ووجودی
جهان را بر لب از نامت ، سرودی
●
تو آهنگ بلند کهکشانی
فرا خود ، گوش کن ، باری زمانی!
●
اگر گوشی فرا داریم برچنگ
چه جز نام تو می گوید به آهنگ؟
●
توانایی ز نامت تاب گیر
سخن از آبرویت، آب گیرد
●
شرف ، بازوت گیرد تا بخیزد
محبت ، آب بر دست تو ریزد
●
چه گویم ، "مهربانی مادر توست
بزرگی" چون غلام قنبر توست
●
بهی ، همسایه ی دیوار کویت
نگاه راستی ، درجستجویت
●
شجاعت بیم دارد از تو ، آری
که در دست تو بیند ذوالفقاری
●
چو شمشیر تو با جسمی ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد
●
علی را دشمنی جز تیرگی نیست
در این عرصه ، امید چیرگی نیست
●
علی را دشمنی ، یکسر تباهی است
سیاهی ، در سیاهی ، در سیاهی است
●
سیه بادا ستم را روی ناپاک
جهان را ، روزگاران را ، به سر خاک
●
زمین را تفته بادا دل ، که گاهی
در آن ، نآن تفته دل، می کرد آهی
●
زمان ! خاکت به سربادا شب و روز
تو بودی و علی را دل پر از سوز؟
●
فلک رقصان ز آهنگ علی شد
علی در هرچه آمد منجلی شد
●
جهان موسیقی شیدایی اوست
زمان لبریز ، از مولایی اوست
●
بگو مهر علی ، مهری است خاتم
نگردد نامه ات بی آن فراهم
●
علی گل ، وین جهان چون شبنم اوست
خدا داند که دریا یک نم اوست
●
چراغ آفتاب عالم افروز
بود چون شعله ای زان آتش و سوز
●
دل هر ذره از مهر علی پر
جهان چون یک صدف ، مهر علی در
●
به مهرش ، مهربانی وام دارد
ز نامش گفته شیرین ، کام دارد
●
کجا داند کسی ، روح علی چیست؟
که می داند علی چون و علی کیست؟
●
جهانی پیش رویش ،ذره ای نیست
خدا ، تنها خدا داند علی کیست
مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته رب جلیل
●
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کی فرزند خرد بی گناه
●
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
●
گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب، خاکت را دهد ناگه به باد
●
وحی امد کین چه فکر با طل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
●
پرده شک را بر انداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
●
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی؟
●
در تو تنها عشق و مهر مادریست
شیوه ما عدل و بنده پروریست
●
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو باز آریم باز
●
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
●
رودها از خود نه طغیان می کنند
آنچه می گوییم ما، آن می کنند
●
ما، به دریا حکم طوفان می دهیم
ما به سیل و موج فرمان می دهیم
●
نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این به دوش خود منه
●
به که بر گردی ، به ما بسپاریش
کی تو از ما دوست تر می داریش
●
نقش هستس نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب سر گردان ماست
●
قطره ای کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود
●
ما بسی گم گشته باز آورده ایم
ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هر کس بی نواست
آشنا با ماست چون بی آشناست
●
ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم ار بد کنند
●
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت
●
کشتی ای ز آسیب موجی هو لناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
●
بندها را تار و پود از هم گسیخت
موج از هر جا که راهی یافت ریخت
●
هرچه بود از مال و مردم را ببرد
زان گروه رفته طفلی ماند خرد
●
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
●
موجش اول وهله چون طومار کرد
تند باد، اندیشه پیکار کرد
●
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را ویران مکن
●
در میان مستمندان فرق نیست
این غریق خرد بهر غرق نیست
●
صخره را گفتم مکن با او ستیز
قطره را گفتم ، بدان جانب مریز
●
امر دادم باد را ،کان شیر خوار
گیرد از دریا ، گذارد در کنار
●
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آب گرم شو
●
صبح را گفتم به رویش خنده کن
نور را گفتم دلش را زنده کن
●
لاله را گفتم که نزدیکش به روی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
●
خار را گفتم که خلخالش مکن
مار را گفتم که طفلک را مزن
●
رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش کودک است
●
گرگ را گفتم تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
●
بخت را گفتم جهان داریش ده
هوش را گفتم که هوشیاریش ده
●
تیرگیها را نمودم روشنی
ترس ها را جمله کردم ایمنی
●
ایمنی دیدند و نا ایمن شدند
دوستی کردم مرا دشمن شدند
●
کا رها کردند اما پست و زشت
ساختند آیینه ها اما ز خشت
●
تا که خود بشناختند از راه، جاه
چاهها کندند مردم را به راه
●
روشنیها خواستند اما ز دود
قصر ها افراشتند اما به رود
●
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
●
جامها لبریز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
●
درس ها خواندند اما درس عار
اسبها راندند اما بی فسار
●
دیو ها کردند و دربان و وکیل
در چه محضر محضر حی جلیل
●
وا رهاندیم آ ن غریق بی نوا
تا رهید از مرگ شد صید هوا
●
آخر آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی گنه نمرود شد
●
رزمجویی کرد با چون من کسی
خواست یاری از عقاب و کرکسی
●
برق عجب، آتش یسی افروخته
وز شراری خانمانها سوخته
●
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
●
رای بد زد گشت پست و تیره رای
سر کشی کرد و فکندیمش ز پای
●
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون می بریم
●
آنکه با نمرود این احسان کند
ظلم کی با موسی عمران کند
●
این سخن پروین نه از روی هواست
هر کجا نوریست ، ز انوار خداست