چهقدر آینهواری، چه از تو لبریزم
همیشه سبز کجایی؟ اسیر پاییزم
●
من آن مسافر تشنه، تو چشمهای روشن
چگونه از تب نوشیدنت بپرهیزم
●
اگرچه شوق پریدن نمانده در پَر من
اشارهای کن و رخصت بده که برخیزم
●
بریز شورِ غزل، سوزِ عشق مولانا
به روح خستهی من آی شمستبریزم
●
میآیی از پس این جادههای طولانی
و من به پای تو شعر و شکوفه میریزم