مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر فرو همی کردند
●
زیر خاک اندرون شدند آنان
که، همه کوشک ها برآوردند
●
از هزاران هزار نعمت و ناز
نه به آخر، به جز کفن بردند
گفتــه بــودی کـه چـرا محـو تماشای منی
وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
●
مـژه بـر هـم نـزنـم تـا کـه ز دستــم نـرود
نــاز چشـم تـو بـه قـدر مـژه بـر هـم زدنی
آزاده را جفای فلک بیش میرسد
اول بلا به عاقبت اندیش میرسد
●
از هیچ آفریدهندارم شکایتی
بر من هرآنچه میرسد از خویش میرسد
●
چون لاله یک پیاله ز خون من است روزیام
کان هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
●
با خار نیز, چون گل بیخار بودهام
زان رو به جای نوش, مرا نیش میرسد
●
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش میرسد
●
دست از ستم بدار, کز این خلق نادرست
خیری اگر رسد به ستم کیش میرسد
●
امروز نیز محنت فرداست روزیام
آن بندهام که رزق من از پیش میرسد
●
چیزی نمیرسد به تو بى خون دل امیر
جان نیز بر لب تو به تشویش میرسد
گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از تست دوا از تو چرا نتوان کرد
●
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
●
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
●
فلکم از تو جدا کرد و گمان می کردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
●
سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد
●
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بی مهر تو جا نتوان کرد
●
گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
ایها العشاق کوی عشق میدان بلاست
تا نپنداری که کار عاشقی باد هواست
●
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
زانکه هم در منزل اول فنا اندر فناست
●
بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد
رهروی کاو بی ملامت می رود آیا کجاست
●
عشق می ورزد نخست از سر برون کن خواجگی
شاه اگر در کوی عشق آید در این صورت گداست
●
نعمت الله از سر صدق و صفا در نه قدم
رهروی کاینجا به عشق آید صفا اندر صفاست
عهد جوانی گذشت ، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید ، صد غم دیگر فزود
●
کارکنان سپهر بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر ، بازگرفتند زود
●
حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
●
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردۀ تزویر ما ، سد سکندر نبود
●
نام جنون را به خود ، داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق زیر سپهر کبود
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت می کنم باشید از من با خبر امشب
●
مباشید ای رفیقان امشبی دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن دردسر امشب
●
مگر درمن نشان مرگ ظاهر شد که می بینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
●
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمی بینم چو شبهای دگر امشب
●
شرر درجان وحشی زد غم آن یار سیمین تن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب