●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

لجوج دیرباور (قیصر امین‌پور)

ای شما!

ای تمام عاشقان هر کجا!

از شما سوال می‌کنم:

نام یک نفر

در شمار نام‌هایتان اضافه می‌کنید؟

یک‌نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزارنام را

از زبان این و آن شنیده بود


یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود

آه را نمی‌سرود

شعر شانه‌های بی‌پناه را

حرمت نگاه بی‌گناه

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی‌سرود

نیمه‌های شب

نبض ماه را نمی‌گرفت

روزهای چارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت

ای شما!

ای تمام نام‌های هرکجا!

زیر سایبان دستهای خویش

جای کوچکی به این غریب بی‌پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیرباور عجیب را

در میان خویش

                        راه می‌دهید؟

سوار فاتح خورشید (انسیه موسویان)

مرا به سفره‌ی آواز خویش مهمان کن
به یک اشاره شب تیره را چراغان کن


شکسته دشنه‌ی مردان، دلاوران مُردند
سوار فاتح خورشید! عزم میدان کن


هنوز در تب فریاد، هم‌صدای توام
به سِحر حنجره برخیز و باز توفان کن


تو از نژاد سحرزادگان این خاکی
برای زخم شب تیره، فکر درمان کن


رفیق روشن آیینه! تشنه‌ی نوریم
بیا و خلوت ما را ستاره‌باران کن


سکوت می‌کُشدم، شعر تازه‌ای بسرای
و این قناری خاموش را غزل‌خوان کن


دلم برای صدایت بهانه می‌گیرد
مرا به سفره‌ی آواز خویش مهمان کن

آی (مهدی اخوان ثالث)

با شما هستم من ، آی ... شما
چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید
با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سکوت
به زمین و به زمان می نگرید
او درین دشت بزرگ
چشمه ی کوچک بی نامی بود
کز نهانخانه ی تاریک زمین
در سحرگاه شبی سرد و سیاه
به جهان چشم گشود
با کسی راز نگفت
در مسیرش نه گیاهی ، نه گلی ، هیچ نرست
رهروی هم به کنارش ننشست
کفتری نیز در او بال نشست
من ندیدم شب و روزش بودم
صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم او را
به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست
از شما پرسم من ، آی ... شما

رهروان هیچ نیاسودند
خوشدل و خرم و مستانه
لذت خویش پرستانه
گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند  

با شما هستم من ، آی ... شما
سبزه های تر ، چون طوطی شاد
بوته های گل ، چون طاووس مست
که بر این دامنه تان دستی کشت
نقشتان شیرین بست
چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت
او بر آن تپه ی دور
پای آن کوه کمر بسته ز ابر
دم آن غار غریب
بوته ی وحشی تنهایی بود
کز شبستان غم آلود زمین
در غروبی خونین
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذری کرد سلام
نه نسیمی به سویش برد پیام
نه بر او ابری یک قطره فشاند
نه بر او مرغی یک نغمه سرود
من ندیدم شب و روزش بودم
صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا
از شما پرسم من ، آی شما

طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند
نگی بی غم و بیگانه
طوطیان سر خوش و مستانه
سر به نزدیک هم آوردند  

با شما هستم من ، آی شما
اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ
شب که آید ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید
واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک
سکه هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید
او در آن ساحل مغموم افق
اختر کوچک مهجوری بود
کز پس پستوی تاریک سپهر
در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز
با دلی ملتهب از شعله ی مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابی یک ماهی پیر
هشت بر پولکش از وی تصویر
نه بر او چشمی یک بوسه پراند
نه نگاهی به سویش راه کشید
نه به انگشت کس او را بنمود
تا شبی رفت و ندانم به کجا
از شما پرسم من ، آی ... شما

گرگها خیره نگه کردند
هم صدا زوزه بر آوردند
ما ندیدیم ، ندیدیمش
نام ، هرگز نشنیدیمش

نیم شب بود و هوا ساکت و سرد
تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
تازه زندان من از پرتو پر الهامش
کز پس پنجره ای میله نشان می تابید
سایه روشن شده بود

و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ، هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود
ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
با سر انگشت مرا داد نشان
کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان
که درین دخمه ی غمگین سیاه
کاهدش جان و تن و همت و هوش
می شود سرد و خموش


وحشت تنهایی‌(فریدون مشیری)

خدایا، وحشت تنهایی‌ام کُشت..
    کسی با قصّه‌ی من آشنا نیست
                    در این عالم ندارم همزبانی
                                    به صد اندوه می‌نالم
              
                                  – روا نیست –


شبم طی شد، کسی بر در نکوبید..
            به بالینم چراغی کس نیفروخت..
        نیامد ماهتاب بر لب بام،
                    دلم از این‌همه بیگانگی سوخت

به روی من نمی‌خندد امیدم
        شراب زندگی در ساغرم نیست
                نه شعرم می‌دهد تسکین به حالم
                        که غیر از اشک غم در دفترم نیست..

بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد
            بیا در کلبه‌ام شوری برانگیز
      بیا شمعی به بالینم بیفروز
                    بیا شعری به تابوتم بیاویز!!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار
        که این مرگ است و بر در می‌زند مُشت!


    – بیا ای همزبان جاودانی،
                که امشب وحشت تنهایی‌ام کُشت!


سخنی با جام (محمد جاوید)

دوش در میکده با جام سخنها گفتم
از جفاکاری ایام سخنها گفتم


گفتمش دلزده از گردش ایامم من
خسته و غمزده وسر به گریبانم من
شکوه دارم ز جفاکاری یاران دغل
غم بی مهری اشان بر دل من همچو دمل


گوش کن جام برایت سَر دل باز کنم
قصّه ها از دل پر درد خود آغاز کنم
به تو گویم که چه سان بردل من نیش زدند
بارها زخم زبان ازکم و از بیش زدند
ظاهرا عرض ارادت بنمودند ولی
درخفا ظلم روا داشته و تیره دلی


من که چون سنگ صبوری برِ آنان بودم
راه این میکده اینک به چه رو پیمودم

آمدم بار دگربا تو کنم راز و نیاز
تاشوی آگه ازاین قصه پر سوز و گداز
 

جام می!

سنگ صبور من و همرازم باش
درجفاکاری ایام هوادارم باش
سر کشم جرعه‌ای از خون دلت ای ساغر
تاکنی قصّه پر غصّه‌ی من را باور


شاید این باده برد غصّه ایام ز یاد
یا سپارد غم و صد درد مرا بر دل باد
ساغر اینک تو تسّلی دل ریشم باش
لحظه ای چند بمان، پیشم باش
جام در جام زنم پی در پی
تاکه شاید بشود این غم طی


می‌سپارم غم خود را به دل باده و جام
می‌پرد بار دگر جغد غمم از لب بام
دل «جاوید» شود باردگر پر غوغا
می‌کند غصّه خود با می ساغر سودا
 

افتان و خیزان (حمید مصدق)

در کوی تو مستانه

     می‌افتم و می‌خیزم

           دلداده و دیوانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

من مست و پریشانم

    می نالم و می مویم

            مدهوش ز پیمانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

تا آنکه تو را یابم

    می‌گردم و می‌جویم

             پس بر در آن خانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

چو شمع شب عاشق

    می سوزم و می گریم

          از عشق چو پروانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

گر دست دهد روزی

    تا خاک رهت گردم

         در پای تو جانانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

گفتی که ز جان برخیز

    در ملک عدم بنشین

        زینروست که مستانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

من مست قدح نوشم

    از چشم تو مدهوشم

            سلانه به سلانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

دیوانه رویت من

    چون گردن به کویت من

                ای دلبر فرزانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

 

باز آی و گرنه می

    هستی ز کفم گیرد

          اینسان که به میخانه

                   می‌افتم و می‌خیزم

تلخی اندوه (سیمین بهبهانی)

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است

در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی­ی شام­گهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو می خواهیش از من، به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه

چون دید و چه­ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش

افسردگی و سردی­ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

کویر (قیصر امین‌پور)

خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر 


آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف
ابرهای سربه‌راه، بیدهای سر به زیر 


ای نظاره شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی‌نظیر! 


آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر 


مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه‌های وحی؛ اجتناب ناپذیر
 


ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! 


از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر! 


این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیر 


دست خسته مرا، همچو کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر!