●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

پشت دریاها (سهراب سپهری)

قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب

که درآن هیچکسی نیست که در بیشهء عشق

قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

همچنان خواهم راند.

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر می‌آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:

دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشهء انگور نبود.

هیچ آیینهء تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.

چالهء آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره هاست.

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

بام‌ها جای کبوترهایی است،

که به فوارهء هوش بشری می‌نگرد.
دست هر کودک ده‌سالهء شهر، شاخهء معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازهء چشمان سحر خیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت.

آرزو (سعدی)

آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد


آن بر سر گنج‌ست که چون نقطه بکنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد


ایدوست، برآور دری از خلق برویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد


می‏خواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد


پندم مده ای ‌دوست که دیوانهء سرمست
هرگز بسخن عاقل و هشیار نباشد


با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا بسر خویشتنت کار نباشد


سهلست، بخون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد


ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکر بار نباشد


وان سرو که گویند ببالای تو باشد
هرگز بچنین قامت و رفتار نباشد


ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد


هر پای که در خانه فرو رفت بگنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد


عطار که در عین گلابست، عجب نیست
گر وقت بهارش سرگلزار نباشد


مردم همه دانند که در نامهء سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد


جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفا دار نباشد

غلام آفتاب (جلال الدین بلخی)

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم  
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم


چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی  
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم


به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم  
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم

 
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم  
به میانه قشورم همه از لباب گویم

 
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم  
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم


چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش  
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم

 
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ  
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم

 
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن  
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم

 
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم  
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم


چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم  
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم


اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد  
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم


چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم  
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم

 
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم  
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم 

در حلقه ما (حاقظ)

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

 

نقش جمال یار (علامه میرجهانی)

نقش جمال یار را تا که به دل کشیده‌ام
یک سره مهر این و آن از دل خود بریده‌ام

هر نظرم که بگذرد جلوه نوری از رخش
بار دگر نکوترش بینم از آن‌چه دیده‌ام

عشق مجال کی دهد تا که بگویمی چسان
تیر بلای عشق او بر دل و جان خریده‌ام

سوزم و ریزم اشک غم، شمع صفت به پای دل
در طلبش چه خارها بر دل خود خلیده‌ام

چاک دل از فراق او می‌زنم و نمی‌زند
بخیه به پاره‌های دل، کز غم او دریده‌ام

این دل سنگم آب شد، ز آتش اشتیاق شد
بس که به ناله روز و شب، کوره دل دمیده‌ام


شرح نمی‌توان دهم سوزش حال خود به جز
ریزش اشک دیده و خون دل چکیده‌ام


حیران تا کی از غمش اشک به دامن آورد
چون دل داغدار خود، هیچ دلی ندیده‌ام

دل آواره(عبدالقادر گیلانی)

پای دل در کوی عشقت تا بزانو در گل است

همتی دارید با من زانـکه کــاری مشکـل است

مـن نـدانم کـین دل دیـوانـه را مقصود چیست

گـو همیشه سـوی سـرگردانی مـن مـایـل است

فـیـل مـحمـودی فرو ماند اگــر بـیـنـد بـخواب

بـار سـنگینی کـه ازدرد تو مـا را بـر دل است

ای دل آواره اخـــر چـــنــد مــیــگـویـی مـگـو

اندران گویی که پای صدهزاران در گِل است

هـمـدمـم آهـسـت مـحـرم غـم در ایـام شـبــاب

وقت عیش ونوجوانی وه چه ناخوش حاصلست

خود به خود گویم سخنها چون بگریم زار زار

مـحـرم راز غـریـبـان لابـد اشـک سـائـل است

مـحـی بـا ایـن زنـدگـانی گر گمان داری که تو

راه حق رفتی یقین میـدان نـه فکر باطل است

قصه عشق (سیداسماعیل صدر)

صـدبـار اگــر از دسـت تـوام خون رود از دل

از در چـو درآیــی، هــمـه بیــرون رود از دل

لـیـلـی همـه در خـنـده و بـازیـسـت، چـه دانــد

کـز دیــده چـه ها بـر سـر مجـنـون رود از دل

گــر قـصـه عـشــق مـن و یــــارم بـنـگـارنـــد

صـد لـیـلـی و مجـنـون همه بیـرون رود از دل

گفتی که برون کن غم من از دل و خوش باش

آه؛ ایـن سخـن سخـت، مـرا چـون رود از دل؟

در قـتـل مـن ای مـه، بکـش آهستـه کـمـان را

حیـف اسـت کـه پیکـان تـو بیـرون رود از دل

غم (جلال‌الدّین همایی)

شادی ندارد ، آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم ، نیست عالمی

آنان که لذّت دم تیغت چشیده‌اند
بر جای زخم دل ، نپسندند مرهمی

راز ستاره از من شب‌زنده‌دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده‌ام دمی

دل بسته‌ام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گلم از بوی همدمی

راهی نرفته‌ام که بپرسم زِ رهروی
رازی نجسته‌ام که بگویم به محرمی

صد جو زِ چشم راندم و این خاصیّت نداد
کز هفت بحر فیض ، به خاکم رسد نمی

نگذاشت کبر ، وسوسة عقل بلفضول
تا دیو نفس ، سجده برد پیش آدمی

احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک توده‌ای و نقش درهمی

در دفتر حیات بشر کس نخوانده است
جز داستان مرگ ، حدیث مسلمی

در این حدیث نیز ، حکیمان به گفتگو
افزوده‌اند عقدة مبهم به مبهمی

نخوت زِ سر بِنِه که به بازار کبریا
سرمایة دو کون ، نیرزد به درهمی

گیرم بهشت گشت مقرّر ، تو را چه سود
کاندر ضمیر تافته داری جهنّمی ؟

افراسیاب خون سیاووش می‌خورد
ما بی‌خبر نشسته ، به امیّد رستمی

از حدّ خویش پای فزونتر کشی « سنا »
گر دور چرخ ، با تو مدارا کند کمی