●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

شیوه رندی (محمود فغفوری)

نام من محمود فغفوری بود

شیوه‌ام رندی و مخموری بود

حسن ظن دوستانم جای خود

نام زنگی عکس کافوری بود

 

یادش به خیر، جایش خالی

 

 

 

هجوم زاغ (هاتف اصفهانی)

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست

عاشقم عاشق ، مرا با وصل و هجران کار نیست

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود

آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در

کرده ام جاتا چو آید غیر گویم یار نیست

دل به پیغام وفا هر کس که می آرد ز یار

می دهم تسکین و می دانم که حرف یار نیست

گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ

کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست

سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو

گوش این نا آشنایان محرم اسرار نیست


سقوط (هوشنگ ابتهاج)

گردنی می افراشت

سرش از چرخ فراتر می رفت

آسمان با همه اخترهاش

بوسه می زد به سر انگشتش

سکه خورشید

بود در مشتش

یک سر و گردن

گاه

نه کم از فاصله کیهانی ست

وز سرافرازی تا خواری

جز یک سر مو فاصله نیست

او سری خم کرد

و آسمان با همه اخترهاش

دور شد از سر او

سوختن (مهدی سهیلی)

به داغت آرزو مرد و هوس سوخت

در این آتشفشان حتی نفس سوخت

خدایا سوز دل را با که گویم

که زیبا مرغک من در قفس سوخت

دوباره تنها شدیم (یغما گلرویی)

گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی ف
تیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پی کاغذ و قلم گشتن!

گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟

در راه (اسماعیل خویی)

آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .

سفر (حافظ)

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد

آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول

بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

ره نمونیم به پای علم دار نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله ها کرد دراین کوه که فرهاد نکرد

سایه تا باز گرفتی زسحر مرغ سحر

آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

زانکه چالاکتر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه ی صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار به این حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

 

تکدی(حمید مصدق)

غرور من که به ملک سخن خدایی کرد
 دریغ در طلب آشنایی با تو
 وفا و عشق تو را
 چون گدا
 گدایی کرد