در
ازل پرتوِ حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
●
جلوه ای کرد رُخت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
●
عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
●
مدّعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دستِ غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
●
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دلِ غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد
●
جان علوی هوس چاهِ زنخدانِ تو داشت
دست در حلقۀ آن زلفِ خم اندر خم زد
●
حافظ آن روز طربنامۀ عشقِ تو نوشت
که قلم بر سر اسبابِ دلِ خرّم زد
تو هم روز و شب این شعرای قشنگ را به رخ ما بکش که بدونیم بی سوادیما
ای بابا...شما که شاعری...من چی بگم
شعر بسیار زیبایی رو از حافظ جون جان انتخاب نمودید....:)
قابل شما رو نداره... خوشحالم که پسندیدید
بسیار زیبا بود.
دست شما درد نکنه .
حافظ دیگه ... نوش بادت
سلام عرض شد,یه کم گرفتار درس و مخشم...
چه حالی میده سرصبح از جناب حافظ غزل خووندن
دم شما گرم با این حسن سلیقه...
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد...
التماس دعا
سلام
عیدتون هم پیشاپیش مبارک
شعر قشنگی بود...
ملتمس دعا