دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
شعر تلخ چرا؟ این قهوه به مذاقم خوش نیست...غزلی شکرین ندارید؟ شاید هم غزلی از خودتان!
من که شعرم نمی آد (آدمک در حال زار زدن)
نمی دونم چرا اینقدر کامم تلخه...برای همین معمولا شعر های انتخابیم هم تلخه
سعی می کنم شکرین تر بگذارم
وای آدم نا امید میشه اینجا می یاد!
خوشحالم لااقل در این مورد تبحر دارم
چقدر شما ناامید هستین از زندگی !
شما امیدوارید؟
-------
چرا اینقدر بی نام و نشون؟!