هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی
●
یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند
هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی
●
دیوانۀ عشقت را ، جایی نظر افتاده ست
کانجا نتواند رفت ، اندیشۀ دانایی
●
امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی
●
زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش
آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی
●
گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم ، در باخته در پایی
●
زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی
●
در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد ، از حسن تو غوغایی
●
من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف
گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی
●
گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی