گر تو پنداری که رازم بی تو پیدا نیست، هست
یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست، هست
●
یا زعشق لولو و یاقوت شکر بار تو
چشم گوهر بار من هر شب چو دریا نیست، هست
●
ور ترا صورت همی بندد که از چشم و دلم
آب و آتش تا ثری و تا ثریا نیست، هست
●
گر تو پنداری که بی وصل تو جان اندر تنم
مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست، هست
●
ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار
در مذاق و طبع من، سودا و صفرا نیست، هست
●
گر گمان تو چنان است ای صنم کز عشق تو
این بلاها بر من بیچاره تنها نیست ، هست
●
این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود
ور تو گویی از پس امروز فردا نیست ، هست