●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

سراب (هوشنگ ابتهاج)

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود

دادم در این هوس دل دیوانه را به باد

این جست و جو نبود

 

هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم

 

رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت

این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت

در خواب آرزو

 

هر سو مرا کشید پی خویش دربدر

این خوشپسند دیده زیباپرست من

شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار

بگرفت دست من

 

و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاه دیده من جلوه می نمود

در وادی خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود

 

از دور می فریفت دل تشنه مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود

وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب

دیدم سراب بود

 

بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز

می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

بنما کجاست او

 

زمستان (مهدی اخوان ثالث)

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
 تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

نوش‌داروی طرح ژنریک (مرحوم سید حسن حسینی)

امانت
شاعری وارد دانشکده شد
دم در
ذوق خود را به «نگهبانی» داد!

نان و پسته
شاعری می‌لنگید
ناقدی نان می‌خورد!


اشتباه
شاعری قبله‌نما را گم کرد
سجده بر
مردم کرد!


آرامش
شاعری
وام گرفت
شعرش آرام گرفت!


طریقت نو
زاهدی نوبنیاد
راه و رسم عرفا پیشه گرفت
لنگ مرغی برداشت
و به آهنگ حزین آه کشید:
«مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک!»



عطش و دریا
شاعر تشنه
ز دریا می‌گفت
اهل بیت سخنش را
به اسارت بردند!


تاجر و تریبون
شاعری پرپر شد
گل کرد!


مراعات نظیر
تاجری دسته گلی پرپر دید
یاد پروانه‌ی کسبش افتاد!


سرقت
شاعری
آینه‌ای را دزید
روی آیینه‌ی مسروقه نوشت:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود!


تفاّل
تاجری فال گرفت
غزلی لامیه آمد-
تاجر
چیزی از شعر نفهمید اما
چشم مبهوتش را قافیه‌ی «مال» گرفت



تقلا
تاجری قصه‌نویس
کودکان را به تفاهم می‌خواند
مگسی
روی گل لاله تقلا می‌کرد!


امضا
تاجری اره برقی آورد.
پای یک منظره را
امضا کرد!


براعت استهلال
تاجری
مجلس تفسیر گذاشت
ابتدا
فاتحه بر قرآن خواند!


رابطه
شاعری ضربت خورد
تاجری شعرشناس
در ته حجره‌ی خود
شربت خورد!


گله و صله
شاعری از غم دوران گله کرد
تاجری خنجر خواست
و سر حوصله
فکر صله کرد!

خون ریز (علیرضا قزوه)

در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز

من شهر نشابورم و تو لشکر چنگیز

ای اشک توام باده و چشم تو پیاله

از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبریز

پرهیزگران را چه نیازی ست به توبه

یا توبه گران را چه نیازی ست به پرهیز

هر روز یکی خشت می افتد به سر ما

ای سقف ترک خورده ، به یک باره فرو ریز

ای آینه ی " لست علیهم بمسیطر"

دریاب مرا ، حضرت شمس الحق تبریز!

 

دنیا (خیام نیشابوری)

تا زهــره و مــه در آسمــان گشت پـــدید

بهتــر زمی نــاب کسی هیچ نـــدیــــــــــد

 

مـــن در عجبــم ز می فروشان که ایشـان

به زآنچــه فروشنــد چــه خواهنـد خریـد

 

● ● ●

 

بــر خیز و بیا بتـــــا بـــــــرای دل مــــــــا

حـــل کـــن به جمـــال خویشتــن مشکل ما

 

یک کــــوزه شراب تا به هم نـــوش کنیــــــم

زان پیش کــــه کـــوزه ها کننـــد از گل ما

 

● ● ●

 

رنـــدی دیــدم نشسته بــر خنگ زمیـــن

نه کفــر و نه اسلام و نه دنیا و نه دیــن

 

نه حق و نه حقیــقت نه شریعت نـه یقین

انــدر دو جهان کــرا بود زهره ایـــــن

 

● ● ●

 

چون حاصل آدمــــی در این شورستــان

جــز خوردن غصـه نیست تا کنــدن جـان

 

خــرم دل آنکه زین جهـــان زود بــــرفت

و آسوده کسی کــه خــود نیامد به جهـــان

 

● ● ●

 

از دی کـــه گـــذشت هیچ ازو یــاد مکـــن

فردا کـــــه نیامـــده ست فریاد مکـــــــــن

 

بر نامـــده و گـــذشته بنیــــــــــاد مکـــــن

حالـــی خوش بـــاش و عمر بر باد مکــن

 

● ● ●

 

هـــر یک چندی یکـــی بــرآید کــه منـــم

با نعمت و با سیم و زر آیــــــد کــه منــم

 

چــــون کارک او نظـــام گیـــــرد روزی

ناگـــه اجل از کمین بـــرآیــــد که منــــم

 

● ● ●

 

ای دیـــده اگـــر کــور نهــی گــور ببیــن

وین عالـــم پرفتنـــه و پر شور ببیــــــن

 

شاهان و سران و سروران زیــر گلنـــد

روهای چـــو مــه در دهـــن مــــور ببین

 

● ● ●

 

در کـــارگــه کـــوزه گری رفـــــتم دوش

دیــــدم دو هـــزار کـــوزه گویا و خموش

 

ناگاه یکـــی کوزه بـــر آورد خـــــــروش

کــو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

 

● ● ●

 

مــرغی دیدم نشسته بـــــر باره طــــوس

در پیش نهـــــاده کلـــــــــه کیکــــاووس

 

بــــا کله همـی گفت که افسوس افسـوس

کو بانگ جرسها و کجا ناله کـــــــــوس

 

● ● ●

 

دی کــــوزه گری بدیـــدم انــدر بــازار

بــر پاره گلــی لگد همی زد بسیـــــــار

 

و آن گـــل بزبان حال با او می گــفـت

مـــن همچــــو تو بوده ام مرا نیــکودار

 

● ● ●

 

ایـــدل غم این جهـــان فرسوده مخــــور

بیهوده نئی غمــان بیهــوده مخــــــــــور

 

چــون بوده گذشت و نیست نـابوده پدیـد

خــوش باش غم بوده و نابوده مخــــــور

 

آه (جلال الدبن محمد بلخی)

آه از این زشتان که مه رو می‌نمایند از نقاب

از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب

چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون

دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

چون به سگ نان افکنی سگ بو کند آنگه خورد

سگ نه‌ای شیری چه باشد بهر نان چندین شتاب

در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان

جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بیاب

تو سال و حاجتی دلبر جواب هر سال

چون جواب آید فنا گردد سال اندر جواب

از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب

وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب

او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ

تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب

گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد

عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب

برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز

شرح آن خط‌ها بجو از عنده‌ام الکتاب

 

 

ادب (حافظ شیراز)

خستـگان را چو طلب باشد و قوت نبود ● گر تو بیداد کـنی شرط مروت نـبود
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسـندی ● آن چـه در مذهب ارباب طریقت نـبود
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق ● تیره آن دل که در او شمع محبت نـبود
دولـت از مرغ همایون طلب و سایه او ● زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نـبود
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن ● شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود
چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست ● نـبود خیر در آن خانه که عصمت نبود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه ●هر که را نیست ادب لایق صحبت نـبود

مدرسه

تا وقتی که مدرسه را خراب نکرده بودند، کسی به ش توجه نمیکرد. روزی که مدرسه قدیمی را داشتند خراب میکردند، توی خیابان ترافیک شد. همه ماشینهایشان را پارک کردند و ایستادند به تماشای خراب کردن مدرسه و تماشای صورت این و آن.کم کم قیافه ها به نظرشان آشنا آمد. کم کم هم کلاسی ها و کلاس بالایی ها و معلم ها و مدیر و ناظم و بقیه را بین هم تشخیص دادند. چند نفر با هم دست دادند. چند نفر با هم روبوسی کردند. چند نفر تصمیم گرفتند جلوی این کار را بگیرند. چند نفر چند قطره اشک ریختند.
کار که تمام شد، هرکس به سمت ماشین خودش رفت و رفت دنبال باقی زندگیش.

به نقل از :http://rezanazem.blogspot.com/