سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست
اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب های باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوییم
بگذار تا بخندند
بگذار هر چه خواهند
نجوکنان بگویند
بگذار رنگ خون را
با اشکها بشویند
بگذار تا خدایان
دیوار شب بسازند
بگذار اسب ظلمت
بر لاشه ها بتازند
بگذار تا ببارند
خونها ز سینه ی ما
شاید شکفته گردد
گلهای کینه ی ما
سلام
اینم مث قبلی قشنگ بود...
قضای شعر یک فضای عجیبه ی حالت عجیب که وقتی میاد آدم حس عرفان میگیره...
من لینکت کردم...
شعر خشانت باری بود
دردم گرفت!:-(
به به
ای ول داداش کارت درسته
خوب نوشتی مرسی