●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

مسابقه

سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت …
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

فرشته

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!»
خداوند پاسخ داد :
« از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!
« اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند . »
خداوند لبخند زد :
« فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»
کودک ادامه داد :
« من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت :
« فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی »
کودک با ناراحتی گفت :
« وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟»
اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت :
« فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی »
کودک سرش را برگرداند و پرسید :
« شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟»
فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود
کودک با نگرانی ادامه داد :
« اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ، ناراحت خواهم بود»
خداوند لبخند زد و گفت :
« فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد کن را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویید »
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :
« نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .»

به نقل از: http://www.dastanak.ir/weblog

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به یک ده بزرگ برد تا به او نشان بدهد که مردم آنجا چقدر فقیر هستند آنها یک شبانه روز آنجا بودند در راه بازگشت ودرپایان سفر مرد از پسرش پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسرگفت:فهمیدم که ما درخانه یک سگ داریم وآنها چهارتا. ما در حیاتمان یک فواره داریم وآنهارودخانه ای دارند که نهایت ندارد.مادرحیاتمان فانوس های تزیینی داریم وآنها ستارگان رادارند ممنونم پدر! تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

نیکی و بدی

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل عیسی” و “بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسُرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود…کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد. وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: “من این تابلو را قبلاً دیده ام!” داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!

شیطان

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز .

به نقل از: http://www.dastanak.ir/weblog

شاعر و فرشته

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.

به نقل از: http://www.dastanak.ir/weblog

مدرسه

تا وقتی که مدرسه را خراب نکرده بودند، کسی به ش توجه نمیکرد. روزی که مدرسه قدیمی را داشتند خراب میکردند، توی خیابان ترافیک شد. همه ماشینهایشان را پارک کردند و ایستادند به تماشای خراب کردن مدرسه و تماشای صورت این و آن.کم کم قیافه ها به نظرشان آشنا آمد. کم کم هم کلاسی ها و کلاس بالایی ها و معلم ها و مدیر و ناظم و بقیه را بین هم تشخیص دادند. چند نفر با هم دست دادند. چند نفر با هم روبوسی کردند. چند نفر تصمیم گرفتند جلوی این کار را بگیرند. چند نفر چند قطره اشک ریختند.
کار که تمام شد، هرکس به سمت ماشین خودش رفت و رفت دنبال باقی زندگیش.

به نقل از :http://rezanazem.blogspot.com/