●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

پنجه تقدیر (ناشناس)

این ترانه را یکی از دوستان و همراهان همیشگی این وبلاگ برایم فرستادند که ذیلا تقدیم می شود:

 

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی


عقاب تیز پر دشت های استغنا
اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی


صدای زمزمهء عاشقانه آزادی
فغان و نالهء شبگیر می شود گاهی


نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت
به چَشمِ خستهء من تیر می شود گاهی


مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای، پیر می شود گاهی


بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق، دمِ شمشیر می شود گاهی


بگیر دست مرا آشنای درد، بگیر!
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی


به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک
محبّت است که زنجیر می شود گاهی 

 

 

غریبانه (انسیه موسویان)

امشب کجایی ای همه‌ی شور و حال من؟
ابری شده‌ست آبی چشم زلالِ من


دلتنگم آن‌چنان که غریبانه اشک ریخت
دریا به روزگارم و باران به حال من


ای علّت لطیف تغزل! کمی بخند
تا بشکفد ترانه به لبهای کال من


حافظ! بگو چه شد که به دیوان شعر تو
تنها سکوت و اشک و شکست است فال من


تا کی بیایی از پس آن قله‌های دور
در انتظار می‌گذرد ماه و سال من


گفتی بیا و در دل من آشیانه کن
ای کفتر شکسته‌دلِ خسته‌بال من!

وصیت (حمید مصدق)

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو را همیشه به لب
داشت
 حتی
 
      در حال احتضار
 
            آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
                                                        آن مرد بی قرار  


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
        جز با درخت سرو
               در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
       تصویر تو بلندترین سرو باغ را
                                تحقیر کرده بود  


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
      پاکتر از چشمه های نور
                   همچون زلال اشک
                       یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
         آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
                            می گریست  


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
         حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
          آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
          آلوده است و لایق دیدار یارنیست 


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
                                 شاید روزی اگر
                                        چه؟ او؟ نه آه ... نمی آید

تبار حسرت (اردلان سرفراز)

محبس خویشتن منم، از این حصار خسته ام
 من همه تن انا الحقم،‌ کجاست دار، خسته ام


 در همه جای این زمین، همنفسم کسی نبود
 زمین دیار غربت است،‌ از این دیار خسته ام


کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام


 در انتظار معجزه، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام، هم از بهار خسته ام


 به گرد خویش گشته ام، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال،‌ ز روزگار خسته ام


دلم نمی تپد چرا، به شوق این همه صدا
 من از عذاب، کوه بغض
به کوله بار خسته ام


 همیشه من دویده ام، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم در این غبار، خسته ام


به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال
 من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام


قمار بی برنده ایست، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته،‌ از این قمار خسته ام


 گذشته از جاده ی ما، تهی ترین غبار ها
از این غبار بی سوار،‌ از انتظار خسته ام


همیشه یاور است یار،‌ ولی نه آنکه یار ماست
 از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

روزگار (عماد خراسانی)

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست

خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست

فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست

ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست

برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست

امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست


نهایت عرفان (سهیل محمودی)

آغاز من، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی


حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان من تویی


احساسهایی متفاوت میان ماست
آباد از توام من و، ویران من تویی


آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک، چه سخت یافتم:" انسان " من تویی


پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من، آتش پنهان من تویی


هر صبح، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی


هر چند سرنوشت من و تو، دوگانگی است
تنهای من! نهایت عرفان من تویی


دفتر مشق (قیصر امین پور)

صبح خورشید آمد
دفتر مشق شبم را خط زد
پاک کن بیهوده است
اگر این خطها را پاک کنم
جای آنها پیداست
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!
تو بگو
من کجا حق دارم
مشقهایم را
بر روی کاغذ باطله با خود ببرم؟
می روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت!

شب یلدا (محتشم کاشانی)

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست

گریه‌های سحرم را اثری پیدا نیست

هست پیدا که به خون ریختنم بسته کمر

گرچه از نازکی او را کمری پیدا نیست

به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا

از تجلی جمالت دگری پیدا نیست

نور حق ز آینه‌ی روی تو دایم پیداست

این قدر هست که صاحب نظری پیدا نیست

پشه سیمرغ شد از تربیت عشق و هنوز

طایر بخت مرا بال و پری پیدا نیست

بس عجب باشد اگر جان برم از وادی عشق

که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست

شاهد بی کسی محتشم این بس که ز درد

مرده و بر سر او نوحه‌گری پیدا نیست