بدین دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد
●
خوشاحال کسی کاندر ره عشق
سری درباخت یا جانی فدا کرد
●
در میخانه بر رویم گشادند
مگر میخواره ای بر من دعا کرد
●
صفائی تا مرید میکشان شد
عبادتهای پیشین را قضا کرد.
من عاشقم گواه من این قلب چاک چاک
در دست من جز این سند پاره پاره نیست
●
در پاره پاره ورقهای این سند
عشاق را نوشته که جز مرگ چاره نیست
●
در قتلم استخاره مکن زانکه گفته اند
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
از این جا
تا جایی که تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می کنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی که تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناک آنم
آن دَم نمی رسد
ای غایب از این محضر از مات سلام الله
ای از همه حاضرتر از مات سلام الله
●
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
●
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر مؤمن و بر کافر از مات سلام الله
●
چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله
●
ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
●
ای شاهد بینقصان وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
●
ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله
●
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که درآن هیچکسی نیست که در بیشهء عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشهء انگور نبود.
هیچ آیینهء تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چالهء آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است،
که به فوارهء هوش بشری مینگرد.
دست هر کودک دهسالهء شهر، شاخهء معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس ترا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازهء چشمان سحر خیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
●
آن بر سر گنجست که چون نقطه بکنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
●
ایدوست، برآور دری از خلق برویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
●
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
●
پندم مده ای دوست که دیوانهء سرمست
هرگز بسخن عاقل و هشیار نباشد
●
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا بسر خویشتنت کار نباشد
●
سهلست، بخون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
●
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکر بار نباشد
●
وان سرو که گویند ببالای تو باشد
هرگز بچنین قامت و رفتار نباشد
●
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
●
هر پای که در خانه فرو رفت بگنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
●
عطار که در عین گلابست، عجب نیست
گر وقت بهارش سرگلزار نباشد
●
مردم همه دانند که در نامهء سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
●
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفا دار نباشد
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
●
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
●
به قدم چو آفتابم به خرابهها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
●
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانه قشورم همه از لباب گویم
●
من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
●
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
●
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
●
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
●
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
●
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
●
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم
●
چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
●
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم