●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

قیامت (شهریار)

ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری


به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری


بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری


من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری


تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری


دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری


به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری


به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز
چه قیامتست حالی که تو گاه‌ گاه داری

پنداشت (تاگور- شاعر هندی)

پنداشتم، سفرم پایان گرفته است،

به‌غایتِ مرزهای توانایی‌ام رسیده‌ام.

سد کرده است راه مرا،

دیواری از صخره‌های سخت.

تاب و توان خود از دست داده‌ام

و زمان، زمانِ فرورفتن

در سکوتِ شب است.

 

اما ببین، چه بی‌انتهاست خواهش تو در درون من.

و اگر واژه‌های کهنه بمیرند در تنم،

آهنگ‌های تازه بجوشند از دلم؛

و آنجا که امتدادِ راه‌ِ رفته،

گُم شود از دیدگان من،

باری چه باک، رخ می‌نماید،

گسترده و شگرف، افق تازه‌ای در برابرم

صحاری شب (شفیعی کدکنی)

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه ی خونین دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛
پیام روشن باران،
زبام نیلی شب،
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!
که سد بسی بستند:
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور

در این زمانه‌ی عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.

تو خامشی، که بخواند؟
تو می روی، که بماند؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور،
در آن کرانه، ببین:
بهار آمده،
از سیم خادار، گذشته.
حریق شعله ی گوگردیِ بنفشه چه زیباست!

هزار آینه جاری ست.
هزار آینه اینک، به همسرایی قلبِ تو می تپد با شوق.
زمین تهی ست ز رندان،
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:

"حدیث عشق بیان کن، بدان زبان که تو دانی..."

 

 

 http://solook86.blogfa.ir به نقل از:

افسوس(خواجه نصیرالدین طوسی)

افسوس که آنچه برده ام باختنی است
بشناخته ها تمام نشناختنی است

برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است

فریاد (اخوان ثالث)

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

کفش

دخترک گل فروش سالها بود که در آرزوی خریدن یک کفش قرمز پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود، در قلک کوچکش جمع می کرد.
آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد. وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی سپید و تمیز دید که در کنار آن هدیه ای قرار داشت. دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد. یک جفت کفش قرمز بود. چشمان دخترک لبریز از شادی شد. ولی افسوس . . . او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد.

هنرپیشه

بازیگر گمنام شناخته نشده ای بود، سالها بود که کوشش می کرد به هنرپیشه ای مشهور تبدیل شود.
او آرزو داشت به حدی معروف شود؛ تا هر جا می رود از او تقاضای امضا و عکس کنند. آنقدر تلاش کرد تا بالاخره موفق شد.
اما حالا وقتی می خواهد بیرون یباید؛ آنقدر گریم می کند تا کسی او را نشناسد.

گربه

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آنها میشد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سالها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سالها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت در هنگام مراقبه نوشت.