●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

کاروان نیزه (علیرضا قزوه)

می‌آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است


از لابه‌لای آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است


دردی کشیده‌ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده‌ام که جگرها در او گم است


با تشنگان چشمه‌ی احلی ‌من‌ العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است


این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است


یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است


هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است


 باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها


●●●


جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر


صبحی دمید از شب عاصی سیاه‌تر
وز پی، شبی ز روز قیامت درازتر


بر نیزه‌ها تلاوت خورشید، دیدنی‌ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟


قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سر فرازتر


عشق توام کشاند بدین‌جا، نه کوفیان
من بی‌نیازم از همه، تو بی‌نیازتر!


قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر


با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید

●●●


فرصت دهید گریه کند بی‌صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات


گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات


با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه‌ کنان مشک را فرات


چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات


حالی به داغ تازه‌ی خود گریه می‌کنی
تا می‌رسی به مرقد عباس، یا فرات!


از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات


از طفل آب، خجلت بسیار می‌کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می‌کشم
●●●


بعد از شما به سایه‌ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می‌زدند


پیشانی تمامی‌شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه‌گاه مرا تیر می‌زدند


این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می‌زدند


غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی‌شیر می‌زدند


ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می‌زدند


در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می‌زدند


هم روز و شب به گرد تو بودند سینه‌زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می‌زدند


از حلق‌های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید

●●●


کو خیزران که قافیه‌اش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند


از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند


بگذار بی‌شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند


پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند


یارب! سپاه نیزه، همه دستشان تهی‌ست
بی‌توشه‌اند و همرهی کاروان کنند


با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند


با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی‌ام نبود، که با ماه آمدم

●●●


ای زلف خون فشان توام لیلة ‌البرات
وقت نماز شب شده، حی علی‌ الصلات


از منظر بلند، ببین صف کشیده‌اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات


خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک‌های تشنه وضو می‌کند، فرات


طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می‌دهد نجات!


بین دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمه‌ی حیات!


ما را حیات لم‌ یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات


عشقت نشاند، باز به دریای خون مرا
وقت است تیغت آورد از خود برون مرا

●●●


از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!


دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای ‌گونه‌تر از این بیاورید!


وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزه‌های برشده پایین بیاورید!


امشب برای خاطر طفل سه ساله‌ام
یک سینه‌ریز، خوشه‌ی پروین بیاورید!


گودال، تیغ کُند، سنان‌های بی‌شمار
یک ریگ‌زار، سفره‌ی چرمین بیاورید!


سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی‌ست!
فالی زنید و سوره‌ی یاسین بیاورید!


خاتم سوی مدینه بگو بی‌نگین برند!
دست بریده، جانب ام‌البنین برند!

●●●


خون می‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما


آن زخم‌های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما؟


آن کهکشان شعله‌ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟


دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما


از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد «نور» و «واقعه» در حنجر شما


با زخم خویش، بوسه به محراب می‌زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما


گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می‌کنی
بر نیزه، شرح سوره ی احزاب می‌کنی
●●●


در مشک تشنه، جرعه‌ی آبی هنوز هست
اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟


برخاست با تلاوت خون،  بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»


تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه‌ی لب تشنگان شکست!


شد شعله‌های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم‌ها نشست


تا گوش دل شنید، صدای «الست» دوست
سر شد «بلی»ی تشنه‌لبان می الست


ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست!


باران می گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف ها که دُر شدند

●●●


باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟


آوازه‌ی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی‌ست، به محشر چه حاجت است؟


کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟
ما کشته‌ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟


بی سر دوباره می‌گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟


بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟


بنشین به پای منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نیزه‌ها به پاست،  به منبر چه حاجت است؟


در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم


از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده‌ست
وز حلق تشنه، سوره‌ی قرآن بر آمده‌ست


موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده‌ست


این کاروان تشنه،  ز هر جا گذشته ‌است
صد جویبار، چشمه ی حیوان بر آمده‌ست


باور نمی‌کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده‌ست


انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده‌ست


راه حجاز می‌گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده‌ست


چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم

●●●


گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود


سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!


مولا نوشته بود: بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود


مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود


مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود


اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود


یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده‌بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده‌بود

●●●


تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن  یوسفی که تشنه برون  آمدی زچاه


جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته‌ای و می‌نگری سوی قتلگاه


امشب، شبی ست از همه شب ها سیاه‌تر
تنهاتر از همیشه‌ام ای شاه بی‌سپاه


با طعن نیزه‌ها به اسیری نمی‌رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!


امشب به نوحه‌خ وانی‌ات از هوش رفته‌ام
از تار وای وایم و از پود آه آه


بگذار شام، جامه‌ی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه‌ی سیاه!


بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب

●●●


قربان آن نی‌یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می‌یی که دهندش علی ‌الدوام


قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام


هنگامه‌ی برون شدن از خویش، چون حسین
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام


این خطی از حکایت مستان کربلاست:
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!


تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام


اشکم تمام گشت و نشد گریه‌ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه‌ام تمام


با کاروان نیزه به دنبال، می‌روم
در منزل نخست تو از حال می‌روم


نظرات 6 + ارسال نظر
چشم انداز 5 دی 1388 ساعت 12:18 ق.ظ

شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند

لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است

با تو هرثانیه رویاست اگر بگذارند

مثل قدش قدمش لحن پیمبروارش

روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟

عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

ساقیت رفته و ای کاش که او برگردد

مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

آب مال خودشان چشم همه دلواپس

خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند

قامتش اوج قیام است قیامت کرده است

قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها

لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد

آب مهریه زهراست اگر بگذارند

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو

یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله

مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند

رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن

کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

محمد رضا شرافت
http://tahanooz.blogfa.com/

ممنون از شعر زیباتون

default 7 دی 1388 ساعت 02:07 ب.ظ

احسنت

بای خداحافظی نیومدیا

دوست ندارم حرفم رو زمین بندازن

یاس 8 دی 1388 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام
منم تسلیت میگم این ایام رو(ببخشید با یه کم تاخیر هر چند حکایت همچنان باقیست...)

آخ که من چقدر عاشق این شعرم که گذاشتین مخصوصا این بند:
گودال قتلگاه پر از عطر سیب بود
تنها تر از مسیح کسی بر صلیب بود...

سلام

خوشحال شدم که خوشتون اومده
غیبت صغری تشریف برده بودید

یاس 8 دی 1388 ساعت 09:19 ق.ظ

در مشک تشنه، جرعه‌ی آبی هنوز هست
اما به خیمه‌ها برسد با کدام دست؟
---------------------

در آندم کز فرس افتاد عباس
بر آمد از خیم فریاد عباس
فکندی بر زمین پرچم ولیکن
چرا دستت جدا افتاد عباس...

(شاعرش جناب دیفالت هستند)

جناب دیفالت که دوره افتادن و دارن خدا حافظی می کنن...متاسفانه

خوش به حالشون...شعر زیبایی سرودن

default 9 دی 1388 ساعت 11:30 ق.ظ

اگه یه مسمط تضمینی به نام عصر عاشورا بهت بدم به نام من مینویسیش؟
اگه آره برام میل بزن

بله...خیلی هم خوشحال می شم

حمید 3 بهمن 1388 ساعت 11:15 ب.ظ http://khobaneparsigo.blogfa.com/

آفرین
وبلاگت فوق العادس

قابل شما رو نداره
خوشحالم که مورد توجه شما واقع شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد