هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
●
من کجا و رخصت آن بزم دانم جای خویش
دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
●
هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست
لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
●
چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت
هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
●
جوهر حسن تو کنج خانهی آباد نیست
بر بنای جان وحشی نام معموری مباد
شبیه آیه ی عشقی، سلیس و بارانی
نشسته در شبِ چشمت خلوص و عریانی
.
.
.
قرار شد که به کف، دف بگیری و امشب
رطب رطب غزل از نخل ها ببارانی
چه بی نظیر شد این بزم شاعرانه ی تو
شب و سه تار و ستاره، شب و غزل خوانی.....
"فرزانه سعادتمند"
زیبا بود...
یاحق
حق نگهدارت...