این شعر را یکی از دوستان وبلاگی (فرزاد) برایم فرستادند، حیفم آمد نخوانیدش:
http://www.farzad01.blogfa.com
●●●>/>●/span>>/>●
/span>/span>>/>
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
●/span>>/>
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
●/span>>/>
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
●/span>>/>
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
●/span>>/>
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
●/span>>/>
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
●/span>>/>
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
●/span>>/>
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
●/span>>/>
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
●/span>>/>
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
حس زیادی رو انتقال میده...
سلام
داشتم آرشیوتون رو می خوندم که به این شعر رسیدم. خیلی دوست داشتنی بود. راستی چه جالبه که دوست مشترک هم داریم ها...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
خوشحال می شیم اگه در مسابقه ی ما شرکت کنید . (جایزه کتاب است – براتون پست می کنیم هر کجای وطن که باشید) novin21.blogsky.com
چه زیبا گفت فریدون مشیری شاعر توانای معاصر. امیدوارم با خواندن این شعر انرژی + بگیرید.
بی تو مهتاب
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم امد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی چند برآن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم ، حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسسنم، نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...