●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

●آستان حضرت دوست●

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست ● که هرچه بر سر ما میرود ارادت اوست

سیب (حمیدمصدق)

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

 

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

 

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

-که چرا

         خانه کوچک ما

                               سیب نداشت.

نظرات 5 + ارسال نظر
یاس سپید 19 خرداد 1387 ساعت 04:07 ب.ظ http://yaasesepid.blogsky.com

سلام

شعر زیبایی بود.

یاد کودکی هامون به خیر. من همیشه چشمم به گلهای باغچه همسایه بود چون خودمون توی باغچه مون گل نداشتیم


کودکی ات ماندگار!

زهرا 19 خرداد 1387 ساعت 07:38 ب.ظ http://dargahi.ir

حمید مصدق

زهرا 19 خرداد 1387 ساعت 08:55 ب.ظ http://dargahi.ir

سلام، بله خیلی خوشبختم از آشناییتون. شما اصالتا تبریزی هستید؟

قبلا خونده بودم ...
هم قبل ... هم الان ...
لذت بردم ...

علی 7 اردیبهشت 1388 ساعت 06:39 ب.ظ

خیلی عالی بود واقعا محشر بود برای حمید مصدق همین کافیه چقدر زیبا عشق رو به تصویر میکشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد