تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
●
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
●
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
-که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت.
سلام
شعر زیبایی بود.
یاد کودکی هامون به خیر. من همیشه چشمم به گلهای باغچه همسایه بود چون خودمون توی باغچه مون گل نداشتیم
کودکی ات ماندگار!
حمید مصدق
سلام، بله خیلی خوشبختم از آشناییتون. شما اصالتا تبریزی هستید؟
قبلا خونده بودم ...
هم قبل ... هم الان ...
لذت بردم ...
خیلی عالی بود واقعا محشر بود برای حمید مصدق همین کافیه چقدر زیبا عشق رو به تصویر میکشه.