آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
●
آن بر سر گنجست که چون نقطه بکنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
●
ایدوست، برآور دری از خلق برویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
●
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
●
پندم مده ای دوست که دیوانهء سرمست
هرگز بسخن عاقل و هشیار نباشد
●
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا بسر خویشتنت کار نباشد
●
سهلست، بخون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
●
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکر بار نباشد
●
وان سرو که گویند ببالای تو باشد
هرگز بچنین قامت و رفتار نباشد
●
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
●
هر پای که در خانه فرو رفت بگنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
●
عطار که در عین گلابست، عجب نیست
گر وقت بهارش سرگلزار نباشد
●
مردم همه دانند که در نامهء سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
●
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفا دار نباشد