پای دل در کوی عشقت تا بزانو در گل است
همتی دارید با من زانـکه کــاری مشکـل است
●
مـن نـدانم کـین دل دیـوانـه را مقصود چیست
گـو همیشه سـوی سـرگردانی مـن مـایـل است
●
فـیـل مـحمـودی فرو ماند اگــر بـیـنـد بـخواب
بـار سـنگینی کـه ازدرد تو مـا را بـر دل است
●
ای دل آواره اخـــر چـــنــد مــیــگـویـی مـگـو
اندران گویی که پای صدهزاران در گِل است
●
هـمـدمـم آهـسـت مـحـرم غـم در ایـام شـبــاب
وقت عیش ونوجوانی وه چه ناخوش حاصلست
●
خود به خود گویم سخنها چون بگریم زار زار
مـحـرم راز غـریـبـان لابـد اشـک سـائـل است
●
مـحـی بـا ایـن زنـدگـانی گر گمان داری که تو
راه حق رفتی یقین میـدان نـه فکر باطل است
سلام غزل عالی ای راازمولانابیدل برگزیده اید...
بایک غزل به روزم ومنتظر