دخترک گل فروش سالها بود که در آرزوی خریدن یک کفش قرمز پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود، در قلک کوچکش جمع می کرد.
آن روز صبح هم مثل همیشه، در فکر و رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد. وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی سپید و تمیز دید که در کنار آن هدیه ای قرار داشت. دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد. یک جفت کفش قرمز بود. چشمان دخترک لبریز از شادی شد. ولی افسوس . . . او نمی دانست که پاهایش دیگر توان رفتن ندارد.
چه غم انگیز........و چه زیبا.........
موافقم باهاتون
خیلی مسخره و بی مزه بود. بی معنی تر از این نمیشه